بیداری با بوی صبحگاه
نیایشی با خالق کائنات
رقصی قدیمی و به جا مانده از شکوه زندگی کولیوار پیشین
آواز برای سبزینگیهای خانه
خلق جادویی پر از رنگ با مواد غذایی
عشقبازی با آفتاب صبح و خلق کلمات
و با گسترش ذرات نور جادو طلسم تمام میشود و دوباره در قالب انسانی معمولی به زندگی معمولی ادامه میدهم
به امید نیمه شب و آغاز دوباره طلسم
دیشب خواب لهستان را دیدم
میان قبیله کولیها در ورشو قدم میزدیم و آواز میخواندیم و میرقصیدیم. رها از خیالی، تنها شادی و عشق را حس میکردم.تو در کنارم بودی و بیترس میبوسیدمت و مطمئن بودم تا همیشه هستی
خیالم اما خیلی زود با صدای صبحگاه این شهر خاکستری برهم خورد. دوباره من همان آدم معمولی بودم و تو رویای دوردست
درباره این سایت